داستان مو خُرمایی قسمت اول!!!
تاريخ : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, | 1:45 | نويسنده : ناز

 

خب دوستان من بخاطر دوست خوبم مهسا جون که با داستانای قشنگش منو به وجد آورد تونستم دوباره شروع کنم به داستان نوشتن و این سریع از گروه Boy*Friend داستان نوشتم امیدوارم که خوشتون بیاد و در ضمن لطفا توهین نکنید و اگه خوشتون نیومد نظر نزارید بهتره تا توهین کنید ممنونم عزیزای من...
بچه ها طی روز هر دفعه که وقت کنم میزارمش چون دانشجو هستمو دارم واسه کارشناسی میخونم سرم شلوغه پس صبر داشته باشی دیگه........

توی عکس زیر اسامی بچه ها رو نوشتم این پُستر و خودم درست کردم و داستانم خودم نوشتم پس:

کپی با ذکر منبع و نظر فراموش نشه

(واسه دیدن عکس تو سایز واقعی اونو Save کنید)



برای خوندن داستان برید ادمه ی مطلب

 

داستان مو خُرمایی

 

 

صبح خیلی زود از خواب پا شد بدون اینکه حرفی به کسی بزنه روی تختش بی حرکت نشسته بود و به اتفاقی که دیروز توی فن میتینگشون افتاده بود فکر میکرد."یعنی اون کی بود؟چرا قلبم اونطوری شده بود؟منکه اصلا به این مسائل حتی فکرم نمیکنم, اصلا اینجور چیزا از من دوره... چقدر زیبا بود...برق چشماش...لبهای کوچیکش...موهای خرمایی که دم اسبی پشت سرش بسته بود و چشمایی که تا بحال مثل اونو ندیده بود ..."

تمام این سوال و جوابها ذهن اونو به خودش درگیر کرده بود که یهو صدایی از تو آشپزخونه شنید,انگار که کسی داشت آشپزی میکرد از جاش بلند شد و یه راست رفت تو آشپزخونه آره درست حدس زده بود دونگ هیون بود داشت واسه صبحونه ی بچه ها غذا درست میکرد.طبق معمول دونگ هیون و از پشت بغل کرد و سرشو به کمرش تکیه داد و چشماش و بست.

دونگ هیون:"اوه کوآنگ مین بیدار شدی؟"یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت : "هنوز که کلی وقت داشتی تو که هیچوقت به این زودی بیدار نمی شدی..."

کوانگ مین همچنان ساکت بود و به اتفاق دیروز فکر میکرد,خیلی دوست داشت درمورد دیروز به هیونگش بگه و ازش راهنمایی بگیره اما از اینکار واهمه داشت.تو همین فکرا بود که جونگ مین با چشمای خوابآلود به سمت اونا اومد و گفت:"کی غذا حاظر میشه؟دارم از گشنگی میمیرم..."

دونگ هیون: "توام که فقط به شکمت فکر کن یه وقت کمکم نکنیاااااااااا... بدو بیا کمک ..."

از دونگ هیون فاصله گرفت وبه کابینت آشپزخونه تکیه داد,اما هنوزم همه چیز واسش گُنگ بود حتی صداهای اطرافش و به وضوح نمی شنید,کاملا به حرکت چاقوی جونگ مین خیره شده بود اما اصلا اونو نمی دید که یکهو با شوخی یونگ مین به خودش اومد :"چطوری داداش کوچولو ..."و سرش و کشید پائینو کلی موهاشو بهم ریخت.کوانگ مین برعکس بقیه ی روزها که همیشه از اینکار نارحت میشد و کلی دعوا و مُرافه راه می نداخت ,هیچ حرکتی نکرد .

یونگ مین :"هی داداشی می بینم که امروز کلی لارج شدی اصلا باهام دعوا نکردی, به این میگن یه داداش خوب من این کوانگ مین و دوست دارماااااااا "یونگ مینم میدید که اون چیزی نمیگه به اذیت کردنش ادامه می داد.

کوانگ مین به هر بدبختی بود از زیر دستای یونگ مین خودشو کشید بیرون و روی کاناپه ی نزدیک پنجره نشست و به بیرون نگاه میکرد و غرق فکر شده بود تا اینکه با صدای دونگ هیون به خودش اومد.

"بچه ها صبحانه آماده است بدویید بیایید تا یخ نکرده"

سره میز همه نشسته بودن جز مین وو که همیش دیرتر از همه بیدار میشد و کسی هم چیزی بهش نمی گفت اخه کوچکترین عوض گروه بود و همیشه هم از این موضوع سوءاستفاده میکرد و کاراش و گردن این و اون مینداخت.

تمام مدت به همون اتفاق فکر میکرد و حتی از غذایی که همیشه دونگ هیون درست می کرد و کلی هم تعریف و تمجید بار هیونگش میکرد لذتی نبرد و نفهمید چه وقته کاسه اش خالی شد.

سره میز هیون سئونگ متوجه ی رفتار عجیب کوانگ مین شد و ازش پرسید :"هییییییی....ببینم به چی فکر میکنی که اینجوری فکرتو مشغول خودش کرده؟!"

کوانگ مین تو همون حالت گفت : "به مو خرمایی..."


کپی با ذکر منبع و نظر فراموش نشه


نظرات شما عزیزان:

limoo100
ساعت19:07---17 ارديبهشت 1393
سلام لطفا به اين صفحه مراجعه نماييد و در نظر سنجي وبسايت شرکت نماييد منتظرتون هستم.

باتشکر.

http://limoo100.r98.ir/post/446


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: